ما و درختها !
اگر کمی از بالاتر به ماجرا نگاه کنیم، مایی که تغییر نمیکنیم، به درختی میمانیم که ریشههایمان ثابتاند. و هر تغییری، بصورت کوتاهمدت و فقط در ظاهرمان است.
دورمان جشن میگیرند و ما هم شاد میشویم! باد میآید و ما هم کمی شاخههایمان را تکان میدهیم. طوفان میشود و شاخههایمان را جمع میکنیم. هوا بهاری میشود، جوانه میزنیم. پائیز میآید و برگهایمان میریزند. اما خودمان، همانیم که بودیم.
اما کدام درخت را دیدهاید که تصمیم بگیرد جایش را عوض کند، ریشههایش را بزند زیر بغلش و واقعاً برود؟!
اما خبر خوبی دارم: ما درخت نیستیم!
پس میتوانیم برخلاف جناب درخت، ریشههایمان را بزنیم زیر بغلمان و برویم.
بر خلاف جناب درخت، میتوانیم تغییر کنیم.
و جالب اینکه برای این تغییر، نه به موزیکهای ۶ و ۸ نیاز داریم و نه بادکنک و گل، و نه حتی به کراوات و ماشینهای لاکچریِ کرایهای!
پس به چه چیزی برای این تغییر نیاز داریم؟
آنچه برای تغییر نیاز داریم:
به آگاهی. و اگر مصمم بودیم به رفتن، به تصمیمی جانانه برای تغییر.
آگاهی، اصل ماجرا است. که اگر آگاه شویم، رفتن سهل است.
اما آگاهی به چی؟
به اینکه ما چطور ما شدیم؟ ما چرا اینطوری شدیم؟ چه چیزهایی ما را شکل داده است؟
آگاهی به اینکه وقتی به دنیا آمدیم، دنیا چه شکلی بود و ما چه برداشتی از آن داشتیم.
که اگر مثلاً در دوران جنگ بهدنیا آمدهایم، هنوز صدای آژیر قرمز ما را فراری میدهد.
وقتی بزرگتر شدیم، نگاهمان به اطرافیان چطور بود؟ آگاهی به نحوه رابطه والدینمان و تاثیرش روی ما.
رابطه ما با پول:
آگاهی در مورد شرایط مالی خانوادهمان در کودکی، نگاه والدینمان به پول و پاسخ آنها، وقتی ازشان میخواستیم چیزی برایمان بخرند.
وقتی گفتیم پول، پدرمان گفت پول به سختی به دست میآید یا گفت بفرما عزیزم.
که اگر روش سخت را به ما نشان داده باشد، هیچوقت نمیتوانیم روی حرفش حرف بزنیم و تا ابد، پول برای ما به سختی به دست میآید.
که اگر گفته باشد پولدارها همگی دزد هستند، ما پولدار نخواهیم شد. ما که دزد نیستیم… و حالا اگر همه اساتید خوشتیپ ثروت هم بگویند که پول چیز خوبی است؛ ما باور نمیکنیم. ما تغییر نخواهیم کرد.
دوران مدرسه:
آگاهی به اینکه وقتی به مدرسه رفتیم، معلمهایمان چه نگاهی به زندگی و به ما داشتهاند.
معلمها، ما را بچههایی شر و شیطان، بیآینده و هیچینشو میدیدند یا چهره دانشمندان آینده را در ما میدیدند؟
یادم است که سر کلاس هنر، لوک خوششانس را به زیبایی تمام، از روی عکسش کشیدهبودم. اما معلم هنر که همان معلم تاریخ و جغرافی هم بود (!) گوشم را کشید که کپی نکن پسر !
حتماً میدانید که نقاشی من هیچوقت خوب نشد!
اما ما با چه عینکی به معلمهایمان نگاه کردیم؟ دیوهایی دیدیم برای شکنجۀ ما و دور کردنمان از پدر و مادر. و یا فرشتههایی که دوستمان داشتند و میخواستند ما بهتر شویم؟
و حالا، اهل یادگیری و کتاب هستیم یا نه؟
و اگر نیستیم، همه بادکنکها و جملههای انگیزشی عالم هم نمیتوانند تصویر دیوی که به یادگیری گره خوردهاست را از جلوی چشمانمان دور کند.
آگاهی به اینکه در دوران طلایی نوجوانیمان، وقتی که همه نوجوانان دنیا به فکر تفریح و خوشگذرانی و یا یادگرفتن چیزهای خوب بودند، ما چطور داشتیم عمرمان را بابت چیز مسخرهای به نام کنکور هدر میدادیم و رقابت آسیبزنندهای را تمرین میکردیم تا هیچوقت نتوانیم تیم بسازیم.
شغل و جامعه:
آگاهی به اینکه وقتی به دنبال کار میگشتیم، آیا هیچ تصور و برداشتی از پارتیبازی در انتخاب شغل داشتیم و یا نگاهمان فقط شایستهسالاری بود؟
و حالا نگاهمان به جامعه چگونه است؟ و حالا چه چیزی را به فرزندمان یاد میدهیم؟
آری برادر!
ما موجودات پیچیدهای هستیم که نه از زمان چشمبازکردن، که از وقتی ژنهایمان در حال تکمیل و گپوگفت با یکدیگر بودند، شروع به انتخاب و برداشت اطلاعات از اطرافمان کردیم.
آری خواهر!
ما اینگونه ما شدیم…
مغز محترم ما یک وظیفه دارد و آن هم حفظ بقای ماست.
و در این راستا، هر اطلاعاتی که به نظرش درست بیاید را همچون وحی و گفتهای غیر قابل رد، قبول میکند و تا آخر حیاتش نیز همان را سرلوحه زندگی و انتخابهایش قرار میدهد.
آری دوست من!
مغزِ قدرتمند ما، به این راحتیها و با هیجان بادکنک و گل و موزیک، چیزی که قبول کرده است را عوض نمیکند.
مغز ما، خیلی مرد است. آن هم از جنس مردان سنتی و قدیمی و حرف مرد، یکی است!
مغز ما خیلی ثابتقدم است و ترجیح میدهد همچون درخت، استوار و ثابت باشد، ولی باشد!
حالا اگر قرار است مغز ما تغییر کند، تنها راهش این است که ریشههای محکمش را که با آنها به زمینی ثابت چسبیدهاست، جدا کنیم. قطع نه. جُدا.
که انسانِ بیریشه، بیهویت میشود. پس فقط باید جدا کنیم و بزنیم زیر بغلمان.
و چه خوشخیال اند، آنها که فکر میکنند میتوانند گذشتههایشان (ریشههایشان) را فراموش و یا قطع کنند.
انسانِ خردمند، میتواند گذشتهای بس تلخ داشتهباشد. ولی چه اشکالی دارد، اگر بتوانیم با همانها، بلند شویم و دیگر درخت نباشیم؟
و چه بدسرنوشتاند، کسانی که فکر میکنند با گذشتهای تلخ، نمیتوان آیندهای شیرین ساخت.
ادامۀ آگاهی:
گفتیم آگاهی اصل ماجراست.
اما آگاهی به اینکه ما از کجا آمدهایم و چطور ما شدیم، همه چیز نیست.
بخش دیگری از آگاهی این است که بدانیم اینها فقط یک سری اطلاعات هستند و نمیتوان مُهر درست و یا غلط رویشان زد. اینها فقط یک سری اطلاعات هستند.
و داستان از آنجایی زیبا میشود که بفهمیم میشود این اطلاعات را بصورت آگاهانه و خودخواسته تغییر داد.
وقتی که بفهمیم ما، از اطلاعاتی که جمعآوری کردهایم، جداییم.
ما و این اطلاعات جمعآوریشده، فقط به لحاظ کمبود جا، در یک جا نشستهایم. ولی الزاماً هیچگونه وابستگیای به همدیگر نداریم. باید باور کنیم که ما، ماییم و اطلاعات، اطلاعات!
همه ماجرا واقعاً همین است. اینکه بدانیم ما چطور ما شدیم. و بعد، تصمیم بگیریم نحوۀ ما شدنمان را عوض کنیم.
اگر من تا دیروز با این باور و اطلاعات، خودم را تعریف میکردم که پول به سختی به دست میآید و این باور ریشهای، نمیگذاشت من پولدار شوم؛ حالا باید خودم را با اطلاعات جدیدی تعریف کنم که مثلاً پول، چیز خوبی است و خیلی هم راحت به دست میآید.
شما چطور خودتان را تعریف میکنید؟
هر جور تعریف کنید، درست است. هیچ غلطی وجود ندارد. ولی هر تعریف، همان وحی منزلی است که بدون آگاهی و اراده، قابل تغییر نخواهد بود.
میخواستم خواهش کنم هیچوقت خبر خوبم را فراموش نکنید:
ما درخت نیستیم!
با سپاس و احترم
شاهین شاکری | مدیران ایران