#داستانک 9 پست

#داستانک 📚

نیمه شب

مرد پرسید؛«چرا خیابونا اینقدر تاریکه؟» راننده تاکسی گفت؛ «نصفه شبه دیگه، نصفه شب‌ها باید خیابونا تاریک باشه.» 

مرد گفت؛«نه. شما برو اونور نصفه شباش از روز هم روشن‌تره.» راننده گفت؛«برای همینه که اخلاقاشون اینقدر عجیب و غریب شده. شب باید تاریک باشه که آدمیزاد بخوابه، روز هم باید روشن باشه که آدم کار کنه. این قانونشه.» 

 مرد گفت؛«شما که خودت داری شب کار می‌کنی.» راننده گفت؛«اگه دست خودم بود شب کار نمی‌کردم ولی طاقت گرما و شلوغی رو ندارم.»

مرد پرسید؛«شب‌ها نمی‌ترسین؟» راننده گفت؛«نه، از چی بترسم؟» مرد گفت؛ «از اینکه یکی سوار ماشینتون بشه، سر صحبت رو باهاتون باز کنه بعد یه جای خلوت که رسیدین، یه چاقو از جیبش درآره بذاره زیر گلوتون بگه هرچی داری ردکن بیاد، بعدش هم از ماشین پرتت کنه پایین و بره.»

راننده گفت؛«چرا می‌ترسم، ولی حیف که طاقت شلوغی و گرما رو ندارم.»‌تاکسی یه جایی خلوت رسید. مرد دستش را آرام توی جیب کتش برد. راننده دید و پرسید؛«شما تو جیبت چاقو داری؟» 
مرد گفت؛«بله.» 
راننده گفت؛«می‌خوای چاقوت رو بذاری زیر گلوی من؟» 
مرد گفت؛«بله.» 
راننده پرسید؛«راست می‌گی؟» 
مرد گفت؛«نه.»

از مجموعه تاکسی ✍🏻 #سروش_صحت


#داستانک 📚

شخصی وارد یک بانک در منهتن نیویورک شد. وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره.

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و...ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟مرد یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: "تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم.!"


#داستانک 📚
#پائولو_کوئلیو

روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته‌گلی زیبا روی یکی از صندلی‏‌ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی ‌نهایت شیفته‌ی زیبایی و شکوه دسته‌گل شده بود و لحظه‌‏ای از آن چشم برنمی‌داشت.

زمان پیاده شدن پیرمرد فرارسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته‌گل را به او داد و گفت: «متوجه شدم که تو عاشق این گل‌ها شده‏‌ای. آن‌ها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از این که آن‌ها را به تو بدهم، خوشحال‌‏تر خواهد شد.» دخترک با خوشحالی دسته‌گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏‌رفت، بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه‌ی آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و کنار در ورودی نشست.


#داستانک 📚


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»

مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد.

جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!


#پی_نوشت زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.


#داستانک 📚

در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!»
گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»

مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»

نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود.

همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.»

من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!