#داستانک 📚
نیمه شب
مرد پرسید؛«چرا خیابونا اینقدر تاریکه؟» راننده تاکسی گفت؛ «نصفه شبه دیگه، نصفه شبها باید خیابونا تاریک باشه.»
مرد گفت؛«نه. شما برو اونور نصفه شباش از روز هم روشنتره.» راننده گفت؛«برای همینه که اخلاقاشون اینقدر عجیب و غریب شده. شب باید تاریک باشه که آدمیزاد بخوابه، روز هم باید روشن باشه که آدم کار کنه. این قانونشه.»
مرد گفت؛«شما که خودت داری شب کار میکنی.» راننده گفت؛«اگه دست خودم بود شب کار نمیکردم ولی طاقت گرما و شلوغی رو ندارم.»
مرد پرسید؛«شبها نمیترسین؟» راننده گفت؛«نه، از چی بترسم؟» مرد گفت؛ «از اینکه یکی سوار ماشینتون بشه، سر صحبت رو باهاتون باز کنه بعد یه جای خلوت که رسیدین، یه چاقو از جیبش درآره بذاره زیر گلوتون بگه هرچی داری ردکن بیاد، بعدش هم از ماشین پرتت کنه پایین و بره.»
راننده گفت؛«چرا میترسم، ولی حیف که طاقت شلوغی و گرما رو ندارم.»تاکسی یه جایی خلوت رسید. مرد دستش را آرام توی جیب کتش برد. راننده دید و پرسید؛«شما تو جیبت چاقو داری؟»
مرد گفت؛«بله.»
راننده گفت؛«میخوای چاقوت رو بذاری زیر گلوی من؟»
مرد گفت؛«بله.»
راننده پرسید؛«راست میگی؟»
مرد گفت؛«نه.»
از مجموعه تاکسی ✍🏻 #سروش_صحت