در کنار ساحل قدم میزدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است،
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعاً میفهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم...
📕 #مکتوب
✍🏻 #پائولو_کوئلیو
یک شب بدون آتش و بدون ماه، در حال خوردنِ یک ظرف خرما، به جوان گفت: «زنده هستم. وقتی دارم میخورم، به چیزی جز خوردن نمیاندیشم.
اگر در حال حرکت باشم، فقط راه میروم.
اگر ناچار شوم بجنگم، آن روز نیز مانند هر روز دیگری، برای مُردن خوب است. چون نه در گذشته زندگی میکنم نه در آینده. تنها اکنون را دارم، و اکنون است که برایم جالب است.
اگر بتوانی همواره در "اکنون" بمانی، انسان شادی خواهی بود. آن وقت میفهمی در صحرا زندگی هست، که آسمان ستاره دارد، و جنگجویان میجنگند، چون این بخشی از نوع بشر است.
زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظهای است در در آن میزیایم، و فقط در همان لحظه.»
📕 #کیمیاگر
✍🏻 #پائولو_کوئلیو
تجربه من در زندگى اندک است، ولى به من مى آموزد که هيچ کس صاحب هيچ چيز نيست. همه چيز تنها نوعى توهم است و اين توهم در مسايل مادى و معنوى وجود دارد، اگر کسى چيزى را که در شرف رسيدن به آن باشد را از دست بدهد، در نهايت مى آموزد که هيچ چيز به او تعلق ندارد.
پس بهتر است به گونه اى زندگى کنم که انگار همين امروز نخستين يا آخرين روز زندگى من است ...
📕 #یازده_دقیقه
✍🏻 #پائولو_کوئلیو
#داستانک 📚
#پائولو_کوئلیو
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دستهگلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفتهی زیبایی و شکوه دستهگل شده بود و لحظهای از آن چشم برنمیداشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرارسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دستهگل را به او داد و گفت: «متوجه شدم که تو عاشق این گلها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از این که آنها را به تو بدهم، خوشحالتر خواهد شد.» دخترک با خوشحالی دستهگل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت، بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازهی آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار در ورودی نشست.
فاطمه جوادی
حذف نظر
آیا از حذف این نظر اطمینان دارید؟