#reading 2 پست

#story #داستان #reading
جهت دسترسی به مطالب مشابه لمس کنید 👆👆👆

⚜ Count the Blessings, Not the Curses ⚜
نعمت ها را بشمار نه نفرین ها را

A boy used to cry for new costly shoes.

پسرکی بود که در آرزوی داشتن کفش های گرانقیمت جدیدی گریه می کرد.

His father was a worker in a factory and he had a meager salaray. He bought cheap shoes but the boy was diasappointed.

پدرش در یک کارخانه کار می کرد و حقوق کمی می گرفت. او برای پسرش کفش های ارزان می خرید ولی پسرک از این مسئله مأیوس شده بود.

One day he cried a lot and left the house. He sat near a bus stop.

روزی از روزها او گریه زیادی کرد و خانه را ترک کرد. در کنار ایستگاه اتوبوسی نشست.

He wondered when he would get the expensive pair. Just then a beggar passed by his crutches. The boy was shocked to find that the beggar did not have one leg. He got enlightened. At least he had legs. He thanked God for giving him legs and mother and father who were so caring.

او با خود فکر کرد که بالاخره چه موقع کفش های گرانقیمت را بدست خواهد آورد. در آن زمان گدایی با چوب های زیربغل خود از کنارش گذشت. پسرک از اینکه دید آن فرد یک پا ندارد، شوکه شد. سپس متوجه اشتباهش شد. حداقل او پاهایش را داشت. او خدا را بخاطر اینکه به او پا داده بود و پدر و مادری مهربان شکر کرد.

Costly /ˈkɒstli $ ˈkɒːstli/ = expensive
گران قیمت

Meager = deficient ناکافی

Crutch /krʌtʆ/ چوب زیربغل

Enlightened /ɪnˈlaɪtnd/
فهمیده، دارای بصیرت


#story #داستان #reading
جهت دسترسی به مطالب مشابه لمس کنید 👆👆👆

⚜ Controlling Anger ⚜
کنترل خشم

A Zen student said to his teacher, "Master, I have an uncontrollable temper. Help me get rid of it."

یک شاگرد زِن به استادش گفت: من اخلاقم کنترل نشدنی است (زود از کوره در می روم).

"You have something very strange," said the teacher.

استاد گفت: تو در خود عامل عجیبی داری.

"Show it to me."

استاد در ادامه گفت: نشانم بده.

"Right now I cannot show it to you."

شاگرد: "الان نمی توانم آن را نشانت بدهم."

"Why not?"

"چرا؟"

"It arises suddenly."

"چون ناگهان بروز می کند."

"Then it cannot be your own true nature," said the teacher, "if it were, you would be able to show it to me at any time. Why are you allowing something that is not yours to trouble your life?"

سپس استاد گفت: پس نمی تواند طبیعت واقعی تو باشد. اگر خوی تو بود، می توانستی هر آن آنرا بروز دهی. چرا به چیزی که از تو نیست اجازه می دهی تا زندگی ات را دچار مشکل کند؟

Thereafter whenever the student felt his temper rising he remembered his teacher's words and checked his anger.

از آن پس هر وقت شاگرد حس می کرد که خلق و خویش در حال فوران است، به یاد حرف های استاد می افتاد و خشمش را کنترل می کرد.

In time, he developed a calm and placid temperament.

پس از مدتی او توانست خلق و خویی آرام و متین داشته باشد.