شنیدهام خانهای آتش گرفته بود و صاحب آن گریه و زاری میکرد. داشت دیوانه میشد. کسی آمد و به او گفت:"چرا اینقدر گریه میکنی؟ "من همین دیروز آنجا بودم که پسرت خانه را فروخت.این دیگر خانهی تو نیست.
مرد گفت: " آه که اینطور!" و گریهاش بند آمد و حالا مانند یک تماشاچی از منظرهی آتش لذت میبرد. سپس کسی آمد و به او گفت: "بله، صحبت فروش خانه بود و معامله هنوز قطعی نشده بود. حالا تو چرا اینقدر خوشحال هستی؟ "
باردیگر مرد چشمانش پر از اشک شد و شروع کرد زدن به سر و سینهاش و گفت:"دیگر نمیتوانم زندگی کنم!این خانه تمام زندگیم بود؛ حاصل یک عمر زحمت و کار من بود.سپس پسرش از راه رسید و گفت: "نگران نباش، همهچیز درست است. پول دریافت شده و صاحب جدید خانه خبر از آتشسوزی ندارد. همه چیز سرجای خودش است و پول را گرفتهام. "حالا پدرش دوباره خوشحال و خندان بود!
#پی_نوشت: این دنیای شماست. این رفتار شماست. فقط افکار؛ فقط افکار …و سپس گریه و زاری میکنید، فقط افکار و سپس خوشحال و خندان هستی! فقط افکار و آنوقت خوشبخت هستی! فقط افکار و آنگاه بدبخت و بیچاره هستی! کسی به تو میگوید که تو زیبا هستی و تو بسیار خوشحال میشوی! کسی به تو میگوید که چقدر زشت هستی و بسیار ناراحت میشوی. فقط کلمات!