من یه صندوقچه ی اسرارامیز سراغ داشتم بچگیم.
صندوق اسرار امیز، گنجه ی مامانبزرگم بود، که توش پارچه های گلدار و خوراکیای وی ای پی اش رو قایم میکرد.
یه قفل داشت اون گنجه
کلیدش هم زیر فرش بود کنار همون گنجه
فهمیدید داستان رو؟
جای کلید رو همه میدونستن
ولی همچنان جای اندوخته های گنجه مامانبزرگم امن بود
اون صندوقچه رو اعتماد بود که اسرار امیزش کرده بود.
اما حالا که دنیای بزرگسالی شبیه دونه های لعابی هر دقیقه بیشتر از دقیقه ی قبل داره پف میکنه تو ظرف اب زندگیم؛ حس میکنم که یا باید ادرس کلید رو ندم یا دیگه صندوقچه ی اسرار امیزی نداشته باشم
هردو سخته. این ظرف بزرگسالی کلا سخته.
#نوشته_های_یهوییم?