اخیرا به این فکر میکنم که چقدر دنیای بزرگسالی سرده.
چشات پر اشک،گلو پر بغض؛ نگا میکنی میبینی جای اینکه خودت رو سبک کنی و اشک بریزی و با دستمال دستت اشکاتو پاک کنی، داری با قلم تو دستت انتگرال میگیری و بغضتو رد میکنی بره مبادا اشکی رو ریاضیات سیلورمنِ امانت از کتابخونه بریزه.
زخم هات رو میبینی و جای فریاد زدن و صدا زدن مامانت، سکوت میکنی که مبادا خاطر مادر آزرده بشه با زخمت.
میخندی، راه میری، غذا میخوری، معاشرت میکنی، درس میخونی، کار میکنی، بی اینکه ردی از درون آشفته ات رو این بیرونِ همه بین جا بمونه.
#تراوشات_روحی_مصدوم ؛ من