استعدادت رو بشناس، شغل مناسبش رو پیدا کن!
اینجا تست بده، با مشاغل مختلف آشنا شو و مسیر شغلیت رو بساز!
برای جلسه ای رفته بودم کافه اتفاقات جالبی برام افتاد معمولا خودم تنها نمیرم تا کی باشه و برای چی باشه برم، یک نفر تنها عمیق تو فکر بود و دومین فنجان قهوه اش رو میخورد تا مهمون من می اومد فکرم رو مشغول کرده بود، با خودم می گفتم یعنی چی میتونه باشه. حس میکردم بغضی داره و دنبال راه حلی میگرده. کلی گذشت تا مشتری من رسید و مشغول صحبت بودیم اصلا تمرکز نداشتم با اینکه برای چنین پروژهای لحظه شماری کرده بودم ولی دیگه اون حس رو نداشتم خلاصه قرارداد بسته شد و من موندم تو کافه میل به خوردن هیچی نداشتم. مدتی گذشت یک شخصی اومد با ایشون مختصر صحبتی کردند و رفتن دیدنی بود این اتفاق حالشون از این رو به اون رو شد خدا رو شکر میکرد و بعد متوجه نگاه های من شده بود اومد نزدیک گفت: شاید فکر کنی خیلی گرفتارم ولی یاد بگیر چطور از خدا بخواهی. درسته ماجرا طولانی شد و گفتم شاید بهتر بشه درک کرد که ما همیشه آرزو میکنیم و فقط میخواهیم حتی براش تلاشم میکنیم ولی نمیدونیم چطور بدست بیاریم. کسی نظری نداره...
حسن حسینعلی پور
حذف نظر
آیا از حذف این نظر اطمینان دارید؟