نجوا

چقدر از تو دورم و درحالی تو از رگ گردن به من نزدیکتری و من تو را کجا گم کردم که اینقدر سرگردانم
تو را جایی گم کردم که دل به غیر تو بستم و دست نیاز به غیر تو دراز کردم و نتیجه ای نگرفتم
جز سر شکستگی و منت و خواری
تو را جایی گم کردم که همه را صدا زدم و جوابی نشنیدم و خود را از شنیدن ندای روح نوازت محروم ساختم
تو را جایی گم کردم که دست نیازمندی که به طرفم آمد رد کردم و من حقیر ندانستم که آن دست از طرف تو به سویم دراز شده تا توفیق کار خیر نصیبم شود و من با ندانم کاری چنین توفیق ارزشمندی را چه آسان از خودم دور کردم
و اینک پشیمانم در پیشگاه مقدست و می خواهم تو را پیدا کنم و این ماه رجب شعبان و رمضان فرصتی است برای زندگی و تولد دوباره من بنده گنهکارت که رو به سوی تو آورم
و تو را پیدا کنم تویی که پیدا کردن آسان است همه جا هستی و حضور داری
یاریم کن گمت نکنم که دوریت سخت آزارم می دهد حتی برا یه لحظه
ثانیه های زندگیم بی تو از حرکت باز می ایستد و زمان و مکان زندگیم گم می شود در همهمه ای مبهم
کلاف سردرگم زندگیم که در دست تو باشد خیالم راحت است که گره های کورش را برایم به آسانی می گشایی و لباسی پاک و به زیبایی گلهای بوستان هدایت می بافی
چقدر این لباس برازنده کسی است که فقط قدر تو را بداند؛لباسی از جنس تقوا که پیکره نحیف و روح لطیف ادمی را از سیطره پلیدها و زشتی ها محفوظ می دارد
و بر من است که این لباس لطیف و گرانبها را بر تن کنم و قدرش بدانم که آلوده نشود

فاطمه پیمان

https://eitaa.com/kolbee


در تک تک لحظات سخت و ناگوار زندگیم تنها با امید به آمدن روزهای روشن آینده است می توانم گامهای محکم و مطمئن در مسیر سبز زندگیم بر دارم و در این مسیر پراز فراز ونشیب از هیچ تلاشی دریغ نورزم
امید همچون ستاره ای است که تاریکی های ذهنم را روشن می کند و انگاه منِ انسان با اندیشه ای تابناک سعی خواهم کرد راه درست زندگی را پیدا کنم ؛ راهی که مرا به سوی تکامل و پیشرفت انسانیت برساند
با امید به اینده روشن است که من از هیچ نمی هراسم و با توکل راستین به خدای مهربان و تلاش و پشتکار و صبر در برابر تندباد حوادث
روزهای سخت زندگی را سپری نمایم
انگاه که گل سفید امید در دلم شکوفا شود حتی سخترین لحظات زندگی را هم زیبا می بینم

فاطمه پیمان


در سکوت پر از ارامش شبی بهاری در ایوان خانه باغ نشسته و از هوای دلپذیر و آوای خوش الحان پرنده شب خوان که گاه با جیرجیرک ها هم نوا می شد، حظ می بردم، آوایی که از دل بر می خاست و بر دل می نشست.
نمی دونم در این دل شب از برای که اینگونه عاشقانه نغمه سرایی می کرد و چه رازی در نغمه روح انگیزش نهفته بود؟ بی شک تسبیح خدا را می گفت که حال دلم را ملکوتی می کرد و مرا به یاد خدایی می انداخت که غم و غصه ها از خاطر پریشانم می زدود.
انگاه با قلبی ارام چشم به اسمان دوختم که به زیبایی هرچه تمامتر با نور ستارگان چشمک زن مزین شده بود، انقدر خیره به اسمان شدم و با تک تک ستارگان درودل کردم که گذر زمان را حس نکردم.
صدای گرم مادرم مرا از رویا هایم جدا ساخت و هنوز آوای مهربونش در گوشم هست که می گفت تا کی می خواهی زل بزنی به اسمان، دل بکن از ان.
مادر است دیگر، دل نگرانی ها، دلواپسی هایش دوست داشتنی است و زیبا!
همه انچه در وجودش است عشق است و محبت خالصانه!
گفتم ای به چشم مادر خوب و نازم، الان می ایم
کمی بعد به مادر پیوستم و کنار چراغ والوری که کتری در حال جوشیدن بود نشستم، مادر چایی کاکوتی خوش گوارایی دم کرد و برایم یه استکان ریخت، عطر چایی مادر به خانه جان داده بود و چقدر برایت لذت بخش است طعم چایی که مادر عاشقانه برایت ریخته باشد.
همانطور که چایی می خوردم به افسانه های قدیمی و عاشقانه مادر که گاهی برایم با آب و تاب تعریف می کرد گوش جان می سپردم و گاهی وقت‌ها هم از خاطرات جوانی اش که با دوستانش سپری کرده بود می گفت.
قصه زندگی اش انقدر شیرین و ساده و بی ریا بود که بارها ازش می خواستم برایم بگوید و من هر بار با اشتیاق بیشتری گوش به حکایت زندگی اش می سپردم چراکه هر گوشه از خاطراتش چه تلخ و چه شیرین، سرشار از معانی بکر زندگی بود
و من با همین واگویه های زندگی مادر قد کشیدم و معنای چگونه زیستن را در یافتم و سعی کردم همچون او صبور باشم و ارام در روزهای سخت زندگی.
فاطمه پیمان
@kolbee