+664 آموزش
631 ساعت آموزش تخصصی در
آموزشـــــــــگاه روبرد
با اشتراک حرفه ای روبرد به همه آموزش ها دسترسی داشته باش!
[دوشنبه 11 آبان 1394_ رشت]. "امروز برای بار دوم جادویی ترین چشم های دنیا را دیدم، افسونش مرا غرق کرد، غرق در عجز و حیرت شدم...سودایم مبارک!" [شنبه 22 شهریور 1402 خیابان 31 شهریور_تهران] انگار هزار سال بود که در این خیابان قدم میزدم، صدای قدم های سست و لرزانم در خلوت خیابان طنین موسیقی بی رنگ و ناموزونی بود که تک تک سلول های مغزم را پر از حس غریبگی میکرد. همین دیروز دفتر خاطرات دوران دبیرستانم را مرور میکردم، پر بود از نوشته هایی که سرشار از ابهام بودند، بخصوص آن چشم های افسونگری که مرا جادو کرده بودند. دو سطر نوشته چقدر میتوانست تلخ باشد؟ باورش بیشتر از آنکه سخت باشد تلخ بود که حتی به یاد ندارم آن دو سطر را برای چه کسی نوشته ام! تمام دفترم را زیرورو کردم که نشانی پیدا کنم، اما تنها چیزی که فهمیدم حس اطمینان از فراموش نکردنش بود. قدم زدن و فکر کردن و در آخر بیشتر ترسیدن! آدمی چقدر میتواند غریب باشد؟ فراموش کردن بزرگترین دغدغه های دیروز، به همین سادگی! چقدر ترسناک است انسان، چقدر از خودم میترسم، من محتمل ترین کسی هستم که میتوانم خودم را غرق کنم، غرق در نابودی! . [همان روز، همان خیابان، ساعت 18:45 دقیقه] خورشید در پسِ چهره ی غمگینش داشت غرق میشد، و در اوج ناامیدی بر قله ی کوه چنگ زده بود، انگار چیزی را جایی فراموش کرده بود که بردارد و با خودش ببرد! داشتم آخرین قدم هایم را در آخرین قسمت خیابان میزدم، غرق در تماشای غروب و افکارم بودم، حس غریبگی داشت خفه ام میکرد، یکباره موبایلم زنگ خورد، حین جواب دادن چشمم به تیکه ای روزنامه باطله داخل جوی آب افتاد، یک مطلب پزشکی بود، با یک سر تیتر درشت: . "کسانی که در شُرُف ابتلا یا مبتلا به آلزایمر هستند نمیتوانند یک ساعت با سه عقربه را درست نقاشی بکشند!" چقدر دردناک بود این جمله، چه کسانی آلزایمر میگیرند؟ آیا واقعا نمیتوانند زمان سنج را نقاشی بکشند یا نمیخواهند زمانها را بیاد بیاورند؟ نمیدانم!