#خوابگاه دانشجویی دانشگاه گیلان بلوک 6،اتاق 320، تخت دوم ساعت 2 نیمه شب...".
.
.با بی حال ترین حالت ممکن و کسل روی تخت ولو شده بودم، به قدری فکرم درگیر اتفاقات یک روز پیش بود که الان هم بیاد ندارم که هم اتاقی هایم خواب بودند یا مثل همیشه مشغول بازی... .
.
بی حسی کل وجودمو گرفته بود، مدام فکرم درگیرِ سِتِ آبی رنگِ مانتو، کیف و کفشش بود و آن دستبندِ سبز رنگی که به مچ دستِ چپش بسته بود با یک گِرِه کوچیک به شکل پاپیون... .
.
روی دیوار، دو وجب بالاتر از سرم یک نوشته با خطی کج و کوله و خیلی ریز با خودکار قرمز نوشته شده بود، سعی کردم بخونمش ولی نتونستم، بازم فکرم رفت به یک روز پیشتر... .
.
اردوی دانشجویی_جنگل سراوان_ پنج شنبه ی یکی از آخرین روزهای پاییز 94، و دوباره آن سِتِ آبی رنگ با دستبند سبز رنگ و نیم نگاه های احمقانه ی خودم که هیچ وقت به جرأت تبدیل نشد... .
.
دوباره یاد جمله روی دیوار افتادم این دفعه بیشتر تلاش کردم سرمو از روی بالش بلند کردم به زحمت میتونستم بخونم...:
ـ
" باز دیشب شهر یک میلیون و ده هزارو صدو نود و سه نفری رشت خالی بود از روزی که بدون خداحافظی رفته ای!
علی احمدخانی دانشجوی ترم ششِ ادبیات فارسی، هشتم بهمن سال ۹۱!"
.
سرمو بی تفاوت تر از قبل گذاشتم روی بالش، حس میکردم تک تک سلول های مغزِ سرم درد دارند...
.
این نوشته تداعی بدترین حس دنیا بود برام و چقد شبیه هم بودن هشتم بهمن سال ۹۱ و جمعه ی یکی از آخرین روزهای پاییز ۹۴...