#احسان‌افشاری 1 پست

محمدحسین خدایاری  
 من همانم که شبی عشق به تاراجش برد
1 سال قبل  قبل

من ریزه کاری های بارانم
در سرنوشتی خیس می مانم

دیگر درونم یخ نمی بندی
بهمن ترین ماه زمستانم!

رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم

ای چشمهای قهوه قاجاری!
بیرون بزن از قعر فنجانم

از آستینم نفت می ریزد
کبریت روشن کن، بسوزانم

از کوچه های چرک می آیم
در باز کن، سر در گریبانم

در باز کن ،شاید که بشناسی
نتهای دولاچنگ هذیانم

یک بی کجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژنهای خودکامه

صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعاً در جهل علامه

یک واقعاً تر شکل بی شکلی
دندانه های سین احسانم

دندانه ام در قفل جا مانده
هر جور می خواهی، بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که می خواهی، بغلتانم

پشت سرت تابوت قایقهاست
سر بر نگردان روح عریانم!

خودکار جوهر مرده ‌ام یا نه؟
چون صندلی از چار پایانم

می خواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم، من که حیوانم

یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد

تا کش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آیینه ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست می‌شوری

من سهمی از دنیا نمی خواهم
می خواستم، حالا نمی خواهم

این لاله‌ بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار

تنهایی ام را شیر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می سازم
با قوز پشتم کوه می سازم

باید که جلاد خودم باشم
تفریق اعداد خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی

از کوچه ام هرگاه می رفتی
با سایه‌ من راه می رفتی

ای کاش در پایت نمی افتاد
این بغض‌های لخت مادرزاد!

ای کاش باران سیر می ‌بارید
از دامنت انجیر می بارید!

در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی

در واژه های زرد می میرم
در بعدازظهری سرد می میرم

باید کماکان مُرد، اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست، اما مُرد
با نیشخندی بغض خود را خورد

انسان فقط فوّاره ای تنهاست
فوّاره ها تُف های سر بالاست

من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتماً رو به آوارم
آواره یعنی دوستت دارم…

آوار کن بر من نبودت را
با “روت” نه با فوت ویرانم

از لای آجر‌ها نگاهم کن
پروانه ای در مشت طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم

بو می کشم تنهایی خود را
در باجه‌ زرد خیابانم

هر عابری را کوزه می بینم
زیر لبم خیّام می خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد
با پرسه های دور میدانم؟

یک لحظه بنشین برف لاکردار!
دارم برایت شعر می‌خوانم ....

#احسان‌افشاری
#دودریک