اميد خندان ؛ ✍️ بی انتظارِ هیچ علیکی سلام می کنم رو به روزهای دیر کرده ، خداحافظی ها شاید به تهاجم دردهای شان یادواره ای را غمگین نسازند ؛ و چه حرف های بسیاری تشنه ی گفته شدن در سرابی از واژه های دو سر، لبی را تر نمی کنند ؛ دل آبستنِ بوران ، انگار هوس بغض های چندین ساله دارد ؛ بوی نای خاطره می دهند بن بست ها ؛ به پیشوازِ چله نشینی جنون، ویران می شود انبوه ِ پل هاي نجيب پشت سر؛ فردایی محال به بازی می گیرد ته مانده های امیدم را و بیراهه هایی ناعبور گام ها را ؛ از سنگِ مفتی حرف هایی که پای ات را نشانه رفته اند، خود ناکرده در تقدیرِ بی تدبیر لنگان می روم، در جستجوی قلمرویی به اندازه پهنای شانه هایی منقلب بی حتی اندیشه تصاحب قلبی؛ آن زمان که سپیده ستارگان کوچک را بر بام تاریک شب چوب حراج زند، به هیبت تنِ بی روحِ صخره ای مغرور در خواهم آمد تن سپرده به زلالینِ آبشار خیال، آویخته بر گوش حلقه ای با نگین هایی پُر فروغ، در بیداری لبخندِ غنیمتِ صبح «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد»*
ثبت نیاز تحصیلی جدید